فهم واکنشهای خود کودکان به فقرِ خانوادهشان بسیار دشوار است. فقرِ کودک بر اساسِ درآمدِ خانوار محاسبه میشود، اما بنا به برخی مطالعاتِ پرنفوذِ فمینیستی میدانیم که ساختارِ اختصاصِ منابع در خانواده غالباً طبقِ الگوهای جنسیتی و نسلی است. بازگشایی «جعبه سیاهِ» مسائلِ مالیِ خانوار اصلاً آسان نیست. یکی از معدود مطالعاتی که درآمدِ خانوار را از منظرِ کودکان بررسی کرده است میگوید کودکانِ خردسال، حتی از سنِ هفتسالگی، در ترغیبِ والدین به خریدِ چیزی که میخواهند بسیار کاربلدند. اما با آنکه والدین غالباً حاضر به فداکاریِ مالی جهتِ حفظ کودک از جنبههای مشهودتر فقر هستند، کودکان نیز مانند بزرگسالان از محرومیّتِ نسبی رنج میبرند. ایدههای مصرفیای که در ذهنِ کودکان جای میگیرد، برآمده از تصاویرِ پُرزرقوبرقِ رسانهها و مقایسه با همتایان پولدارترشان است.

مقدمه
کانونِ توجهِ این فصل خانوادههای کودکان در بافتِ تغییراتِ سریعِ اجتماعی است. در ادبیاتِ پژوهشی، تعابیری همچون «کودکیِ مدرن» و «کودکانِ پسامدرنیته» استفاده میشوند. آن دسته از تغییراتِ جامعوی که شکلِ زندگیِ بزرگسالان را تغییر دادهاند -سکولاریزاسیون، شهرنشینی، صنعتیسازی، جهانیسازی، فردیسازی، و امثال آن- بر زندگیِ کودکان نیز اثر میگذارند. بسیاری از تغییراتِ اجتماعی در بافتِ زندگیِ خانوادگی تاثیرِ نهاییِ خود را روی کودکان نشان میدهند. خودِ خانوادهها نیز در دورانِ مدرن تغییراتِ چشمگیری کردهاند. تنوعِ بیشترِ خانوادهها که به افزایشِ زادوولدهای خارج از ازدواج و نرخِ بالای طلاق منتسب میشود، در جوامع غربی و دیگر جاها شناختهشده است. تغییرِ الگوی کار مادران و توازنِ متغیرِ «کار-خانواده» نیز پیامدهایی در فرهنگِ مراقبت داشتهاند، فرهنگی در آن کودکان هم دریافتکنندهاند و هم تامینکننده. اُفت نرخ زادوولد به خانوادههایی کوچکتر با فرزندانِ کمتر منتهی شده است. افزایشِ طولِ عمر روابطِ میاننسلی را دستخوشِ چنان تغییراتی کرده است که کم از انقلاب ندارد. جابجاییهای فراملّی و مهاجرتهای بینالمللی نیز بافتِ روابطِ خانواده را به گونهای تغییر دادهاند که میتواند باعثِ تنشهای جدیدی هم برای فرزندان و هم برای والدین شود. همه این تغییراتِ ساختارِ زندگیِ خانوادگی، دلالتهایی مهمی برای آن چیزی دارند که از دیدگاهِ کودک، خانواده صمیمیِ خودِ او محسوب میشود.
ما همه در عین آنکه خانوادههایمان را بیهمتا میدانیم، اما قدردانشان نیستیم. وقتی عاشق میشویم، بچهدار میشویم یا طلاق میگیریم، باری تجربههایی را روی دوشمان احساس میکنیم که عمیقاً شخصیاند. باوجودِاین، در مقامِ جامعهشناس بهخوبی آگاهیم که حتی تجربهای بهغایت شخصی مانند بچهدارشدن هم تجربهای بهشدت ساختارمند است. نرخِ در حالِ کاهشِ زادوولد در اروپا، از یک لحاظ، حاصلِ جمعِ انبوهی از انتخابهای شخصی است. بااینحال، این انتخابها در بسترِ فرصتها و محدودیتهای اجتماعی و اقتصادی رُخ میدهد که به تعویق و کاهش بچهداری منجر شده است. بههمینترتیب، زندگیِ کودکان نیز طوری ساختار یافته است که انعکاسی از رویدادها و تغییراتِ اجتماعی-اقتصادی است. بسیاری از این تغییرات از طریقِ خانواده به کودک میرسد چرا که زندگی کودکان وابسته به والدین و سایر اعضای خانواده است. در عین حال، امیال و کنشهای خود کودکان نیز اهمیت دارد. مطالعه خانواده کودک، یعنی فهمِ ساختارِ کودکی، تجربهها و عاملیّت کودکان، و فرآیندهای پویایی که با بسطِ زندگیِ کودک در زمان و مکان مرتبط است.
امروزه فرض میشود که «کودکی» نوعی ساختِ اجتماعی است. در سالِ 1962، کتابِ قرونِ کودکی نوشته فیلیپه اریس که اکنون اثری کلاسیک محسوب میشود، پیرنگِ توجهِ جامعهشناختیِ جدیدی را به کودکان و کودکی بنیان گذاشت. پرسشهایی که او پرسید، پیرامونِ خاستگاهِ ایدههای مدرن درباره خانواده و کودکی بود. اریس میگفت پیش از قرنِ هفدهم، کودک یکجور بزرگسالِ کوچک و بیلیاقت قلمداد میشد؛ و مفهومِ کودک بهمثابه چیزی متمایز از بزرگسال، مخلوقِ دنیای مدرن است. این تغییر، پیامدهای گستردهای برای خانواده و آموزشپرورش و خودِ کودکان داشت. «مفهومِ خانواده ... از مفهومِ کودکی جداشدنی نیست. توجهی که به کودکی میشود... تنها یک شکل، یک ابراز خاص از مفهومی عامتر است: خانواده» (اریس، 1962: 353). اثرِ اریس منتقدان زیادی داشته است، اما در آنچه مدنظر ماست، درستی یا نادرستیِ تفسیرِ تاریخیِ او اهمیتی ندارد. اریس بیتردید در نشاندادنِ یک نکته موفق بود: کودکی و خانواده ساختهایی اجتماعیاند که در زمان و مکان ریشه دارند.
در آمریکای قرنِ نوزدهم، تمایزِ فزاینده میانِ تولیدِ اقتصادی و خانه، مبنایِ پیوندِ خانوادگی را دگرگون کرد. به نظر زلیزر (1985)، از اواخرِ قرنِ نوزدهم تا آغازِ قرنِ بیستم، فهمی از کودک ظهور کرد که او را «از نظرِ اقتصادی بیارزش» اما «از نظرِ عاطفی ارزشمند» میدانست. کودکان پرهزینهاند و نقش چندانی در درآمدِ خانوار یا حتی کارهای خانه ایفا نمیکنند. از چشمِ تنگنظرِ انتخابِ عقلانی، «همینکه زنان و مردان ... عادت کنند که مزایا و معایبی را که هر کاری برایشان دارد ارزیابی کنند، بیتردید حجمِ بالای فداکاریهای شخصی را در پیوندهای خانوادگی و خصوصاً فرزندداری در شرایط مدرن درمییابند» (شومپتر، [1942] 1988، صص. 502-501). اینکه نرخِ باروری در جوامعِ غربی پایینتر از حد لازم برای جایگزینیِ جمعیت است نشان میدهد که فشارِ رقابت برای بهرهمندی مردان و زنان از فرصتها، میتواند در واقعیتِ امر، میل به فرزندآوری را کاهش دهد.
اما رابطه میان قیمت و ارزش آنقدر هم که زلیزر میگوید سرراست نیست. پارادوکسِ عجیب آن است که قیمتِ یک کودکِ بیفایده اقتصادی در بازارِ امروزی بهمراتب بیشتر از ارزشِ پولیِ یک کودک «مفیدِ» قرنِ نوزدهمی است. بهکارگیریِ مفهومِ «قیمت بازار» برای کودکان چندان خوشایند نیست؛ ولی افرادی هستند که در بازارِ سیاه، مبالغِ سرسامآوری برای بچهها میدهند. زنانِ بیفرزند (و شرکای زندگیشان) ممکن است مقادیرِ عظیمی از پول و زمان و رنج را در درمانگاههای باروری جدید تحمل کنند تا به تعبیر هیولیت (2002)، پیش از آنکه وقت بگذرد «عطشِ بچهداری» خود را فرو بنشانند. ارزشِ کودکان را نمیتوان صرفاً از روندهای اقتصادی و جمعیتشناختی استخراج کرد.
به گفته گیلیس (2009) با آنکه سهمِ کودکان از جمعیتِ جوامعِ توسعهیافته هر روز کمتر میشود، این جوامع به طرز شگفتآوری کودکمحور شدهاند. در سال 1870، 27% از خانوارهای آمریکایی فاقد فرزند بودند؛ تا سال 1983، این رقم به 64% رسید (کُلمن، 1990، ص. 590). گیلیس مدعی است که نگهداری از حیواناتِ خانگی (80%) مرسومتر از بچهداشتن است؛ علت آن تا حدی کاهشِ نرخ زادوولد و افزایشِ بیاولادیِ اختیاری است، اما دلیلِ دیگر آن هم افزایشِ طولِ عمرِ بزرگسالانی است که در سنین پیری، به احتمال زیاد، جدا از فرزندانشان زندگی میکنند. بااینحال، نقشِ کودکان بر سیاست و تجارت و فرهنگِ مدرن حک شده است. پس با چنین پارادوکسی مواجهیم: پاسداشتِ بیش از پیشِ کودکی در زندگی خانوادگی، در حالی که حضورِ واقعیِ کودکان کمرنگ شده است.
زلیزر (2002) استدلال میکند که اگر توجهِ خود را به تجربه کودکان معطوف نمائیم، کشف میکنیم که بهدنیاآمدنِ کودکی که بهظاهر بیفایده است، هرگز کودکان را از حیاتِ اقتصادی جدا نمیکند. او میگوید برنامه جدیدِ پژوهشی درباره مناسباتِ اقتصادیِ کودکان باید در سه جهت باشد: (1) تجربههای رنگارنگ و نابرابرِ کودکان در کشورهای سرمایهداری با درآمدِ بالا؛ (2) تنوعِ سرسامآورِ وضعیتِ کودکان در مناطقِ کمدرآمدتر که اکثرِ کودکان دنیا ساکن آنهایند؛ و (3) تغییراتِ تاریخیای که هم در کشورهای ثروتمند و هم در کشورهای فقیر، مناسباتِ اقتصادیِ کودکان (چه درون و چه بیرون از خانواده و خانوارشان) را دگرگون میکنند.
فقط فعالیتهای اقتصادی کودکان نیست که در اقلیتِ ثروتمند و اکثریت درحالتوسعه دنیا میتواند فرمهای بسیار متفاوتی به خود بگیرد؛ بلکه دستورکارِ پژوهشیِ جدیدی درباره فُرمهای بالقوه بسیار متفاوتِ روابطِ خانوادگیِ کودکان و جوانان گشوده شده است. مثلاً جیمیسون و میلن (2012) بر فرمهایِ گسیختگیِ میاننسلی و خانوادگیای تمرکز کردهاند که والدین با سرعتِ فراوان ایجادش کردهاند و کودکان تجربهاش میکنند. در برخی کشورهای درحالتوسعه، فقدان پدر یا مادر یا هر دوی آنها بهعلتِ فوتِ زودهنگام یا مهاجرتِ اقتصادی رایج است، و بالتبع، بخشِ شایانِ توجهی از کودکان و نوجوانان یا تکسرپرست بزرگ میشوند یا به دستِ پرستاری که جایگزینِ والدینِ مهاجر شده است. در مقابل، در کشورهای توسعهیافته، طلاق یا جداییِ والدین علتِ اصلیِ گسیختگیِ بخش حائزِ اهمیتی از کودکان و جوانان از خانواده و والدینشان است. اینگونه مقایسهها در طولِ زمان و عرضِ مکان، میتوانند برای کاوش در نظامهای اقتصادی و سیاسی و فرهنگیِ متفاوت مفید باشند. این نظامها توضیحدهنده ساختِ اجتماعی و عُرفیِ «نظمِ اجتماعیِ نسلی» میانِ کودکان و جوانان و بزرگسالان (الانن، 2009) هستند و در مرتبه بعدی شبکه خانواده-سکس-قدرت را نشان میدهند.
از دهه 1980 میلادی که محققان از کمبودِ پژوهش درباره کودکان گلایه کردند، جامعهشناسیِ خانواده کودک راهی طولانی پیموده است. مثلاً امبرت (1986) به جای تقریباً خالیِ کودکان را در پژوهشهای جامعهشناختیِ آمریکای شمالی شناسایی کرد و گفت که این مسئله نشاندهنده تداومِ نفوذِ نظریهپردازانِ بنیانگذاری است که دغدغههایشان محصولِ دو چیز بود: یکی ارزشهای پدرسالارانه جامعهای که در آن میزیستند؛ و دیگری، سرشتِ امتیازات در رشتهای که ترجیح میدهد درباره «مسائل بزرگ» از قبیلِ طبقه، دیوانسالاری یا نظام سیاسی پژوهش کند. هنوز آثار فمینیستیای که این پیشداوریها را نقد کنند از راه نرسیده بودند که تورن (1987) پرسید: «کودکان کجایند؟» اینکه برای کودکان یا کودکی، همانند هر گروه دیگری از جامعه، باید استقلالِ مفهومی قائل شد، نکتهای بدیع بود. همانطور که وُرتراپ (1990) میگوید «کودکان مصداقِ ”بشر“ هستند، نه ”در مسیر بشر شُدن“؛ آنها علاوه بر نیازهایی که دارند و همگان پذیرفتهاند، علایق و منافعی نیز دارند که شاید با علایق و منافعِ دیگر گروهها یا دستههای اجتماعی سازگار نباشد.»
سی سال بعد، وُرتراپ، کُرسارو و هانیگ (2009) نگاهشان را به این جامعهشناسیِ «نوینِ» کودکان برگرداندهاند و میگویند که آن فهم، به ما امکان تشخیصِ پنج خصیصه را میدهد که نشانگرِ «پارادایمِ نوینِ کودکی» هستند: (1) تلاش برای مطالعه کودکیِ بهنجار و مسائل مرتبط با ایجادِ محیطی شکوفا و سالم برای کودکان؛ (2) نقد دیدگاهِ متعارفِ جامعهپذیری که اهمیتِ زندگیِ کودک بماهو کودک را دستکم میگیرد؛ (3) تاکید بر عاملیّتِ کودکان و بهرسمیتشناختنِ نقشِ کنشگرِ آنها در رابطهسازی و تاثیر بر محیطشان؛ (4) اهمیتِ درکِ بسترهای ساختاریِ مختلفِ کودکی در زمانها و مکانهای مختلف، از جمله ویژگیهای مشترکی مثلِ بازنماییِ نظمِ میاننسلی در قالبِ درکِ رابطه کودکان با بزرگسالان؛ و (5) بسطِ روششناسیهای معمولِ جامعهشناسی برای پژوهش درباره کودکان. این پنج شاخصه در شکلدهی به پژوهشهای بعدی درباره زندگیِ کودکان در جهانِ جهانیشده، نقش داشتهاند. ظهورِ تفکرِ جامعهشناختیِ نوین درباره کودکان و کودکی به موازاتِ دغدغههای سیاسی و سیاستگذاریهای جدید درباره حقوق و رفاهِ کودکان پیش رفته است. در دنیای غرب، بیتردید توجهِ سیاستگذاران بر شکلدهیِ برنامه تحقیقات اثر گذاشته است؛ حداقل به این دلیل که جیبِ بیتالمال یکی از سرمایهگذارانِ اصلیِ تحقیقاتِ اجتماعی است. چندین دلواپسیِ عمومیِ عمده و مرتبط با هم درباره کودکان و خانوادهها در سطحِ ملی و بینالمللی وجود دارد (برانن، 1999؛ بولر-نیدربرگر، 2010). موضوعِ اول، دلواپسیهای مربوط به «فروپاشیِ» زندگیِ خانوادگی، مسئولیتهای مربوط به والدین، وقتی که ازدواج و فرزندآوری از هم مجزا شدهاند، و عاقبتِ کودکان در مواجهه با ازدواجهای ناپایدار و تغییرِ خانواده است. موضوعِ دوم، دلواپسیهای مربوط به افزایشِ سطحِ فقرِ کودکان و پیامدهای آن است. دیگر دلواپسیها عبارتند از: تغییر توازن کار-زندگی که برای خانوادهها تنگنای وقت پدید آورده و فشاری فزاینده بر مراقبتِ خانوادگی وارد کرده است؛ تغییراتِ جمیعتشناختی که توازن نسلها و نسبت کودکان به سالخوردگان را تغییر داده است، همراه با پیامدهایِ فراوانش برای آینده رفاه؛ تمرکز بر حقوق کودکان و نحوه تبدیل این حقوق به قانون و رویه در دنیایی که هرروز جهانیتر میشود.
تمامی این دغدغههای سیاستگذاری، رابطه تنگاتنگی با بافتِ متغیرِ زندگیِ خانوادگیِ کودکان دارد. تجربه کودکی، پیوند درهمتنیدهای با تغییراتِ زندگیِ زنان و مرزهای درحالِ نوسانِ حوزه عمومی و حوزه خصوصی دارد. مفهوم «درآمد لازم برای تشکیل خانواده» که در اوایلِ قرنِ بیستم پدیدار شد، تصور وابستگی زنان و کودکان را تقویت کرد. تقسیمِ کارِ سنتی بر مبنای جنسیت مسلم دانسته میشد. «خانواده» به معنای مردِ نانآور و زنِ پرستاری بود که به نیازهای خانوار میرسد و مسئولیتِ مراقبت از کودکان را دارد.
چقدر زمانه عوض شده است. تعدادِ کودکانی که با مادرِ مجرّدِ خود زندگی میکنند در سراسر دنیا افزایش یافته است. در خانوارهای کمدرآمدتر، نسبتِ خانوادههایی که مادرِ مجرّد سرپرستشان است بسیار بیشتر است. لذا «زنانهشدنِ فقر» (گارفینکل و مکلاناهان، 1985) مفهومی گمراهکننده است. آن زنانی که نسبتِ بیشتری در میانِ فقیران دارند، زنانِ بچهدارند. زنانهشدن و فقیرشدنِ کودکی است که به موازت هم پیش میرود. این نکته خصوصاً در ایالات متحده صدق میکند، و بنا به دادههای «مطالعه درآمد لوکزامبورگ»، در ایالات متحده، 55درصدِ کودکانی که در خانوادهای با سرپرستیِ مادرِ مجرّد و بدونِ حضورِ بزرگسال دیگری زندگی میکنند، در فقر به سر میبرند (هیولین و وینشنکر، 2008). در میانِ 15 کشورِ پردرآمدی که در این مطالعه بررسی شدهاند، این رقم بالاترین نرخِ مشاهده شده است. گزارشی جدید درباره مادرانِ مجرد و فقر در اروپا نشان میدهد که نظامِ اعطای مزایای بچهداری، اگر به خوبی طراحی شود و سخاوتمند باشد، چطور میتواند در کاهشِ فقر موثر باشد؛ اما این مزایا باید همراه با سیاستگذاریهایی باشند که امکانِ اشتغالِ درآمدزا را به مادران مجرد بدهد (ونلنکر و همکاران، 2012). دورنِمای کاهشِ فقرِ کودکان در ثروتمندترین کشورهای دنیا چندان امیدبخش نیست، چرا که در میان راهبردهایِ کاهشِ کسریِ بودجه در مناطقِ عمدهای از اروپا و ایالات متحده، صندوقهای رفاه اولین قربانیهایند.
تغییرِ دیگر، تنوعِ فزاینده در خانواده کودکان است. با ورود به قرن بیستویکم، در ایالات متحده حتی برای طبقه متوسطِ سفیدپوست نیز ساختارِ خانواده تنوع روزافزونی یافته است. نهتنها احتمالِ اشتغالِ مادران در خارج از خانه افزایش یافته، بلکه حتی میانِ زوجهای متاهل نیز اشتغالِ زوجین به هنجارِ جدیدِ خانواده تبدیل شده است. خانوادههایی که زوجِ تشکیلدهنده آن همجنس هستند نیز بیشتر به چشم میآید. در سال 2007، نزدیک به 40درصد از تمامیِ تولدها در ایالات متحده متعلق به زنانِ مجرّد بوده است. در سالِ 1980، این رقم فقط 18.4درصد بود (ونتورا، 2009). هرچند فعلاً عمده کودکان با والدینِ متاهل خود (از جمله پدرخوانده/مادرخوانده) زندگی میکنند، طلاق و تکسرپرستی منجر به تغییرِ تجربههای بسیاری از کودکان در خانواده شده است. زاویه نگاهِ کودکان به تنوعِ خانواده بسیار متفاوت از والدینشان است. این نکته نهفقط بر ترکیبِ خانواده، بلکه بر تجربههای متفاوتِ کودکی از لحاظِ جنسیت و طبقه و قومیّت نیز صدق میکند.
در این فصل، برخی از یافتههای رویکردهای جامعهشناختیِ جدید به کودکان را مرور میکنیم. این رویکردها از زاویه دیدِ کودک به ماجرا نگاه میکنند. همچنین مطالعاتی را بررسی میکنیم که با چشماندازِ مسیرِ زندگی، نحوه شکلگیریِ تجربههای کودکان در بسترِ زمان و مکانِ تاریخی را بررسی میکنند و بالتبع نقشِ کودکان را در شکلبخشیدن به مسیرهای گوناگونی مطالعه میکنند که آنها را به سوی زندگی بزرگسالی میبرد. یکی از حرفهای اصلیمان این است که به هر دو دیدگاه نیازمندیم. نباید در رویکردمان به کودکان، میان «بشر» یا «موجودی در مسیر بشر شدن» یکی را انتخاب کنیم؛ بلکه رویکردمان باید شامل هر دو شود.
در بخشِ بعد، چشماندازِ جامعهشناختیِ جدیدی را بررسی میکنیم که کودکان را در مقامِ کنشگرِ اجتماعی میبیند. نشان میدهیم که ساختهای اجتماعی از کودکی چگونه جنبههایی از کنشگریِ کودکان را پنهان کرده است. یک نمونه آن، «سندرمِ مخمصه زمانی» (هُکشیلد، 1997) است: جایی که فرهنگِ کارِ طولانیمدت، تجربه کودکان را از وقتِ خانوادگی و مراقبتِ خانوادگی تغییر میدهد. یک نمونه دیگر که گاهی پیامدِ همان مخمصه زمانی است، «کارِ کودکان» است. در کشورهای صنعتیِ غرب، کارِ خانگی و زحماتِ غیررسمیِ کودکان اغلب نادیده گرفته میشود چون در ازای آن مزدی پرداخت نمیشود. در بخشِ دیگرِ این فصل، معنای فهمِ کودکی بهمثابه مقولهای اجتماعی را بررسی میکنیم. با پیگیری مسیر وُرتراپ (1990)، نشان میدهیم که چرا باید کودکان را «دیدنی» کرد؛ نه آنکه به شیوه متعارف، آنها در رده خانواده یا خانوار قرار داد. جاهای پُر و خالی در دانشِ فعلی درباره شرایطِ اقتصادی-اجتماعیِ «کودکی» را به طور کلی، و خانوادههای کودکان را به طورِ خاص، بررسی میکنیم. این رویکردِ ساختاری به کودکی با ارجاع به ساختارِ خانواده، فقر کودکان و بهروزی نشان داده میشود. بخشِ انتهایی مُروری بر یافتههایی است که از چشماندازِ مسیر زندگی، درباره کودکان و خانوادهها در بستر زمان و مکان جمعآوری شده است. دغدغه چشماندازِ مسیر زندگی، تاثیری است که تغییراتِ جامعوی بر زندگی افراد بجا میگذارد. بهعلاوه این چشمانداز، در دنیایی که با سرعت در حالِ تغییر است، نگاهی پویا به تحولِ وابستگیهای متقابلِ کودکان و اعضای خانواده ارائه میدهد. در قسمتِ نتیجهگیری، میگوییم که درکِ جامعهشناختی از کودکان و خانوادهها پیشرفتِ سریعی در چند دهه اخیر داشته است، اما کمبودهای آشکاری در دانشِ فعلیمان وجود دارد. این کمبودها نه فقط محدودیتهای مفهومیِ ما در فهمِ خانوادههای کودکان را نشان میدهد، بلکه اختلافاتِ جاریِ روششناختی را نیز منعکس میکند. همچنین میگوییم که رُسوباتِ ایدئولوژیکِ راجع به ایدهآلهای کودکی و خانواده و قضاوتهای ارزشی درباره «تغییر خانواده» و «زوال خانواده»، مانع پژوهش درباره خانوادههای کودکان هستند.
کودکان به مثابه کنشگران اجتماعی
کنوانسیونِ مللِ متحد درباره حقوقِ کودک (1989) تاثیر دامنهداری بر شیوه برخوردِ دولت با کودکان داشته است و حقِ کودکان را برای برخوداری از نماینده در رویههای قضایی و اداریای که بر زندگیشان اثرگذار است به رسمیت شناخته است. از جمله این موارد، روابط خانودگیِ کودک در آستانه طلاق است. علاقمندی به حقوقِ کودکان، فضای بازی برای آندسته از پژوهشهای اجتماعی فراهم کرده است که کودکان را کانونِ توجهِ خود قرار میدهند. در رویکردهای نوینِ جامعهشناختی به کودکان، این مفهوم که کودکی و روابطِ اجتماعی و فرهنگی کودک، نهفقط از جهت ساخت اجتماعیشان به دستِ بزرگسالان، بلکه فینفسه شایان مطالعه است، جدی گرفته میشود. این پارادایم جدید تصریح میکند که باید نقش کنشگر کودکان را در ساخت زندگی اجتماعیشان دید و این کنشگری را زندگیِ افراد پیرامونشان و جامعهای که در آن به سر میبرند لحاظ کرد.
در چند دهه اخیر، در این پارادایم نوظهور انبوهی از پژوهشها انجام شده است. عجیب آنکه در ابتدا، قدری بیمیلی نسبت به مطالعه کودکان در بافتِ زندگیِ خانوادگیشان وجود داشت. مثلاً جیمز و پراوت (1996) داستانِ پژوهشگرانی را نقل میکنند که برای تثبیتِ یکپارچگیِ فکریِ مستقلِ خود در جامعهشناسیِ کودکی، تلاش میکردند این نوع جامعهشناسی را از بافتِ خانوادگیِ جامعهپذیری که جایگاهِ سنتی آن بود خارج کنند. علت آن بود که کودکان در جامعهشناسیِ خانواده ذیل سرفصلِ بزرگکردنِ کودک یا دیگر کنشهای بزرگسالمحور دیده میشدند، اما صدایشان شنیده نمیشد. بنا به آن تصور، همچون زنان که باید (از لحاظ مفهومی) از خانوادههایشان رهایی مییافتند تا دیده و شنیده شوند، کودکان نیز باید چنین میشدند (اُکلی، 1994). اما این موضع که مطالعه کودکان را در وضعیتِ خانوادگیشان مناسب نمیدانست، دفاعناپذیر بود. خانواده همان بافتِ کلیدی است که هویتِ کودک در آن قوام مییابد. بهعلاوه، تغییراتی که بر دنیای زندگیِ والدین اثر میگذارند (مثلاً فرهنگِ کارِ طولانیمدت) پیامدهای دامنهداری بر تجربه کودک دارند. همچنین خانواده همان بافت کلیدی است که دولت به منظورِ اصلاحِ کودکی و رویههای فرزندپروری و نفوذ بر روابطِ نسلی در آن مداخله میکند (میال، 2009). اموری مثلِ تسهیلاتِ مراقبت از کودکان و مرخصیِ استحقاقیِ والدین، در کشورهای مختلف، بسیار متفاوتاند (ماس، 2011) و عواقبِ مهمی در زندگیِ کودکان دارند.
برداشت کودکان از مخمصه زمانی
کودکان «فرهنگِ پیچیده مراقبت» را که شغلهای طولانیمدتِ والدین ضروریاش کرده است، چطور میبینند؟ کودکان حتی وقتی چهارسالهاند از گوشایستادن و شنیدنِ مکالمههای والدین، چیزهای زیادی میفهمند. هُکشیلد (2001) به «برداشتهای» بسیار متفاوتِ دو کودک از وضعیتِ مراقبتشان اشاره میکند. یک کودک مشخصاً از نبودِ والدین دلخور بود و وقتِ شام عصبانی و سختگیر میشد که این واکنشِ او باعث میشد مسئله بازگشت به خانه برای والدین دشوارتر باشد (سندرم مخمصه زمانی). کودکِ دوم انگار دلخوری نداشت، والدین را یگانه مراقبانِ خود نمیدانست، و بازگشت به زندگیِ خانوادگی را برای والدین کمتر دشوار میکرد.
این تفاوت را چطور میشود تبیین کرد؟ هُکشیلد میگوید خودِ کودکان، ناظرانِ خبره دنیای اجتماعیشان هستند. آنها آنچه را والدین مستقیماً به آنها نمیگویند میفهمند. از صحبتهایی که به گوششان میخورد میفهمند که والدین برای یافتنِ مراقبِ مناسب چه مشکلاتی دارند، متوجه میشوند انتظاراتِ متفاوت از مراقبت به چه تعارضهایی منجر شده است، و آیا مراقبها کارشان را از سرِ عشق انجام میدهند، یا پول، یا هر دو. کودکان تفاوتِ مراقبتِ مادربزرگ و پدربزرگ را با مراقبتِ پرستارِ مزدبگیر متوجه میشوند. به بیانِ دیگر، میدانند آیا فرهنگِ مراقبت بر پایه اجتماعِ یکپارچه همسایگان و اقوامی است که درگیرِ زندگی کودکاند، یا بر اساسِ اقتصاد بازار است یعنی اقتصادی که در آن که پرستارها «با بچهها خوبند»، ولی با هر بچهای اینگونهاند. هُکشیلد میگوید حالتِ اول به مرورِ زمان کمیابتر میشود، اما از دیدگاهِ کودکان بهتر است.
مناقشهای پرهیجان درباره پیامدهای اشتغال مادران بر کودکان همچنان در جریان است. مطالعاتِ اخیر مدعی شدهاند که علیرغمِ تغییراتِ چشمگیر در تعهداتِ شغلیِ مادران، مدتزمانی که آنها با فرزندانشان میگذرانند همچون سابق ادامه یافته است (بیانچی، 2000). بااینحال، هرچند مادران شاید از پسِ مدیریتِ زمانِ خود برآیند تا اثرِ نامناسبی بر رفاهِ کودکشان نداشته باشد، اما کودکان از سنینِ بسیار پایین با شکلهای متنوعی از مراقبت مواجه میشوند که همه به یک اندازه برای کودک سودمند نیستند.
این نکته ارزشِ تکرار دارد که آنچه از چشماندازِ بزرگسالی «مراقبتِ خوب» به نظر میآید، شاید از چشمِ کودک چنین نباشد. منافعِ کودک، منافع مادر و منافعِ اجتماع لزوماً باهم سازگار نیستند. تغییرِ میزانِ اشتغالِ مادران و فرهنگِ کارِ طولانیمدت یک نمونه از رابطه میانِ تغییرِ اجتماعی با زندگیِ خانوادگی است. از آنجا که خانواده واحدی یکتکه نیست، باید میانِ اعضای مختلفِ خانواده تمایز قائل شد و درک کرد که آنها در مواجهه با هر تغییری، پذیرش و واکنش و نقشِ متفاوتی دارند. جدیگرفتنِ چشمانداز و سهمِ کودکان در زندگیِ خانوادگی آغاز شده است، اما سنتِ قدیمیای که سوگیریِ فراگیرِ بزرگسالمحوری را در جامعهشناسی رقم زده است، به معنیِ این است که هنوز راه درازی در پیش است.
کار کودکان
پژوهش درباره کودکی بهطورِ سنتی در جامعهشناسیِ خانواده جای داده میشد. در مقابل، مطالعه «کار» و کودکان، تا همین اواخر، کمابیش منحصراً تاثیرِ کودکان بر اشتغالِ بزرگسالان و بهخصوص مادران را کانون توجه خود ساخته بود. البته بسیاری از کودکان کار میکنند: در شغلهای رسمیِ پارهوقت، در کارهای غیررسمیِ متداول، در کسبوکارهای خانوادگی، و در کارهای توی خانه. اما مفهومسازیهایی که کودکان را وابسته و نامولد میدانند، کار کودکان را در خارج از مدرسه نسبتاً نادیده گرفتهاند (مورو، 1996). در اروپا و ایالات متحده، شواهدِ روزافزونی حاکی از آن است که کودکان در قالبِ وظایفِ روزمره معمول و مراقبت از بچهها در کارهای خانه مشارکت میکنند. توصیفِ کودکان بهمثابه «ارزشمند اما بیفایده» سهمِ پیوسته آنها را در اقتصادِ خانه، تقسیمِ کار و مراقبتِ خانوادگی کمرنگ میکند. شاید بهعلتِ رشدِ گسستهای خانوادگی و تنوع خانوادهها، کار عاطفی کودکان از سنین بسیار پایین بیشتر شده باشد (مثلاً در نقشهایی حمایتی مانند محرمِ رازِ والدین بودن). و اغلب از کودکانِ مهاجران خواسته میشود تا بهجای والدینِ خود، در وضعیتهای معمولی یا اضطراری، نقشِ «واسطه زبانی» را بازی کنند.
در ایالات متحده، تقریباً تمامیِ نوجوانان در بازهای از دبیرستان خود کار مزدی میکنند؛ و شاید به همین دلیل، سنتِ تحقیق درباره کارِ نوجوانان در ایالات متحده قدیمیتر از بریتانیا باشد. بنا به یافتههای یک مطالعه جذاب که روابطِ خانوادگی و کاریِ جوانان را در اجتماعهای روستایی و شهری مقایسه کرده بود، جوانانِ روستایی بیشتر از همتایان شهریشان میگویند که کارشان به نظر والدین، «بزرگسالانه» است (شاناهان و همکاران، 1996). به نظرِ این محققان، علتِ این تفاوت در روستا و شهر آن است که فرصتهای شغلیِ شهری بسیار متنوعاند، اما بخشِ عمده کارِ موجود در اجتماعِ روستایی بهواقع، جزءِ لاینفکِ سبکِ زندگیِ مشترک کشاورزی است. این یافتهها همسو با مطالعهای درباره مشارکتِ کودکانِ نروژی در صنعتِ ماهیگیری است، که طبقِ آنها کودکان همپای بزرگسالان طعمه سر قلابها میزنند (سُلبرگ، 1994). وضعیتِ موقتیِ کارِ این کودکان موجب میشد که محدودیتهای مرتبط با «کودک» کنار گذاشته شوند.
بههمینترتیب، در مطالعهای درباره کودکانِ «خانهنشین» در نروژ (کودکانی که وقتی والدین سر کار هستند، مدت زیادی را بدون مراقب در خانه میگذرانند)، سُلبرگ (1990) میگوید این کودکان با «مراقبت از خودشان» و ایفای سهم در «مراقبتِ خانگی»، برای بهرهمندی از «سنِ اجتماعی» بالاتر قدرتِ چانهزنی پیدا میکنند. سُلبرگ وقتگذرانی کودکان با خودشان را خوش آب و رنگ جلوه میدهد، و میگوید تصدیقِ خودمختاریِ کودکان از زبانِ والدین برای خودِ کودک سودمند است. هُکشیلد در مطالعهاش درباره مخمصه زمانیِ کار و خانواده، در بخشهای شرکتیشده آمریکا، «تنهاماندن در خانه» را چندان مثبت نمیبیند. به گفته او، توجیهِ غیبتِ والدین به اسمِ «استقلال» کودکان یکی دیگر از آن حقههایی است که میخواهد به روشهای رنگارنگ، به طفرهرفتن از حلوفصلِ «مخمصه زمانی» مشروعیت دهد. در این حالت، از کودکان خواسته میشود تا با زودتر بزرگشدن، «در وقت صرفهجویی کنند» (هُکشیلد، 1997، ص. 229).
کودکانِ سراسرِ دنیا مسئولیتهایی را در قبالِ خانواده به دوش میگیرند و به شیوههای گوناگون به اقتصادِ خانواده کمک میکنند. نیوونهویس (1994، 2009) بر اساس مطالعهاش درباره کار کودکان در ماهیگیری و لیفبافی در ایالت کرالا در جنوبغربی هند، رویکردهای محدودکننده فعلی برای کارِ کودکان در کشورهای درحالتوسعه را به چالش میکشد و از پتانسیلِ جنبشهای کودکانِ کارگر برای مشارکت در مبارزه جهتِ دستیابی به شان و احترام برای این کودکان دفاع میکند. بااینحال میتوان هم بر اهمیتِ کنشگریِ کودکان و هم بر نیاز به قانونهای محدودکننده صحّه گذاشت؛ و درعینحال پذیرفت که از نظرِ برخی کودکانِ کارگر، هرگونه محدودیتی نوعی تهدیدِ بالقوه علیه زندگانیشان است.
پژوهشِ کودکمحور که در این بخش توضیح دادیم، کودکان را در همان وضعِ موجودشان «بشر» میداند. با نگاه به کودکان بهمثابه بزرگسالانِ آتی (کارگر، والد، شهروند یا ترکتحصیلکردههای آینده)، ناخواسته اهمیتِ کودک بهمثابه کودک کمرنگ میشود. درعینحال، کنارگذاشتنِ چشماندازهای رشدمحور به کودکی نیز بیمعناست و نباید کنشهای کودکان، زندگیِ خانوادگی و فرآیندهای اجتماعی و اقتصادیای که جزءِ لاینفکِ ساختار خانواده هستند و به مُرور زمان تغییر کرده و پدیدار میشوند، بهانهای برای انکار رشدمحوری شوند. به همین سبب است که مطالعه خانواده کودک نیز به رویکردِ «مسیر زندگی» نیازمند است. پیش از بررسی بینشهای حاصل از اتخاذِ این رویکرد، ابتدا باید ببینیم که مطالعه کودکی بهمنزله مقولهای اجتماعی به چه معناست، و چرا فهمِ خانواده کودک، مترادف با مطالعه خانوادههای فرزنددار نیست.
ساختار اجتماعی کودکی
یکی از موضوعاتِ محل بحث این است که کودکی مفهومی ساختاری است که حتی اگر مصادیقِ آن مداوماً تغییر کنند و حتی اگر در طولِ زمان و مکان تاریخی تغییراتِ قابل توجهی کرده باشد، باز هم فرمِ ثابتی دارد. این فرضی ضروری در چارچوبِ تحقیقاتِ تطبیقی است که شرایط کودکی (مثلاً نرخ فقرِ «کودکان وابسته») را در جامعههای مختلف، گروههای مختلفِ جامعه یا در طولِ زمان بررسی میکنند. در این بخش بررسی میکنیم که تغییراتِ دورانسازِ جمعیتشناختی در زندگیِ خانوادگی در غرب، در اواخرِ قرنِ بیستم، چه تاثیری بر کودکی گذاشتهاند. یکی از پیامدهای این تغییرات، افزایشِ خانوادههای تکسرپرست است که در اکثرِ آنها سرپرستیِ خانواده با زنان است. افزایشِ فقرِ کودکان نیز پدیده دیگری است که به همین ماجرا مربوط میشود.
ساختارهای خانواده کودک
تغییر در رفتارهای جمعیتشناختی چنان چشمگیر بوده است که برخی نام «دومین گذارِ جمعیتشناختی» را به آن دادهاند (لستائق، 1995). این تعبیر، تغییراتِ رُخداده از سالِ 1960 بدین سو را با تغییراتِ نیمه اولِ قرنِ بیستم مقایسه میکند. بنیانِ چرخشهای اخیرِ جمعیتشناختی، قائلشدنِ ارزش بیشتر برای خودمختاری فردی و چرخشِ متصل به آن در ایدههای برابریِ جنسیتی است. این چرخشها محلِ بحثهای داغی بودهاند: سنتگرایان بر این باورند که خانواده در حال فروپاشی است، اما مُدرنیستها به استقبالِ فرصتهای جدیدِ زنان و دامنه گستردهترِ انتخابها برای هر دو جنس میروند. اما برخی افراد در هر دو اردوگاه نیز میگویند که انتخابهای گستردهتر برای والدین و بهرهمندیِ زنان از برابری، به ضررِ فرزندانشان تمام شده است (کلارک، 1996؛ پارناس، 2005). حقیقتِ ماجرا درباره مزایای نسبی این تغییرات برای بزرگسالان و کودکان هرچه که باشد، بعید است بازگشتی در کار باشد.
از دهه 1960 بدین سو، الگوهای تشکیل و انحلالِ خانواده بسیار مکررتر شدهاند، و شکلهای متنوعتر و پیچیدهتری به خود گرفتهاند. اما تا حدِ خیلی زیادی، والدین هستند که آتش این تغییراتِ خانوادگی را شعلهور میکنند، نه بچهها. جمعآوریِ شواهد درباره (نا)پایداریِ نسبیِ شکلهایِ مختلفِ خانوار تازه شروع شده است؛ بههمینترتیب، دادههای چندانی نداریم درباره تغییرِ مکررِ ترکیب خانوار، و میزان زمان و برخورد و منابعی که در حینِ تشکیل و ترک و اصلاحِ گروههای خانوادگی، میان اعضای مختلف خانواده صرف میشوند. ولی بر سر کودکان چه آمده است؟
در پیچِ قرنِ بیستویکم، کودکانِ اروپایی و آمریکایی به احتمالِ فراوان، در اجتماعهایی متولد میشوند که شمارِ روزافزونی از اعضایش بچهای ندارند. همچنین احتمال آنکه این کودکان خارج از ازدواج متولد شوند، چرخشهای خانوادگی را تجربه کنند، برادران و خواهرانِ کمتری داشته باشند، یا در خانوادهای تکسرپرست یا با والدینِ شاغل زندگی کنند، بیشتر شده است (جنسن، 2009). پیشتر، مادرِ غیرمتاهل مترادف با مادرِ مجرّد بود؛ اما دیگر اینطور نیست. بسیاری از کودکان از مادرانی به دنیا میآیند که وصلتی توافقی کردهاند، و این نسبت رو به افزایش است. به گفته جنسن، شکستهشدنِ انحصارِ بچهدارشدن در قالبِ ازدواج، اولین گام در مسیرِ متکثرسازی فُرمهای خانواده کودکان بوده است.
اما فُرمهای خانواده صرفاً متکثر نشدهاند؛ بلکه شکنندهتر هم شدهاند و احتمالِ آنکه کودکان بخشی از کودکیشان را نزدِ خانوادههای متفاوت و دور از یکی از والدینِ زیستیشان (معمولاً پدر) بگذرانند بیشتر شده است. شکل 20.1 درصد نوجوانانِ 15-11 سالهای را نشان میدهند که هماکنون در خانواده دوم یا در خانواده تکسرپرست زندگی میکنند. اکثرِ کودکان هنوز با پدر و مادرِ خود زندگی میکنند، ولی مطابقِ این ارقام، بخشِ مهمی از کودکان در برخی کشورها اینگونه نیستند. تنوع و شکنندگیِ بیشترِ فُرمهای خانواده میتواند نتایجِ گوناگونی برای کودکان داشته باشد، مانندِ افزایشِ ریسکِ محرومیّتِ مادی در خانوادههای تکسرپرست، از دستدادنِ بالقوه ارتباط با پدران، و افزایشِ احتمالِ جابهجاییِ اجباریِ کودکان بینِ خانوادههای پدر و مادر، پس از جداییِ آنها از هم.

آیا اهمیتی دارد که نسبتِ روزافزونی از کودکان در دوران کودکی و نوجوانی، انواع مختلفی از وضعیتهای خانوادگی را تجربه میکنند؟ اِجماع فعلی بر آن است که بله، اهمیت دارد. همانطور که در ادامه خواهیم دید، ارزیابیِ شواهدِ ماجرا پیچیدهتر از آنی است که سرخطِ رسانهها میگویند. برای درکِ تجربههای بسیار متفاوتِ کودکان در مسیر چانهزنی بر سر وضعیتهای پیچیده خانوادگیای که ناشی از گسستگیِ خانوادهاند، روشهای کیفی بسیار ارزشمندند. بااینحال، برای پیگیریِ زندگیِ کودکان در طولِ زمان و رمزگشایی از رابطه پیچیده میانِ ساختار و فرآیندِ خانواده به پیمایشهای کلانمقیاسِ طولی نیز نیاز است، همینطور هنگامِ مطالعه پیشایندها و پیامدهای کُنشها و گرایشهای کودکان به پیمایش نیاز داریم. در بخشی که به چشماندازِ «مسیر زندگی» اختصاص یافته است، بخشی از یافتههای پیمایشی را مرور میکنیم.
فقر کودک و بهروزیِ کودکان
اندازه و ساختارِ خانواده کودک عاملِ مهمی در تعیینِ فقرِ کودک است. در چند دهه آخرِ قرنِ بیستم در بریتانیا، علیرغمِ اُفتِ تعدادِ خانوادههای بچهدار و کاهشِ اندازه خانواده، تعدادِ کودکان در خانوارهایی که کمتر از نصفِ متوسطِ درآمدِ سرانه کشور را دارند زیادتر شده است. تا پایانِ دهه 1990، تقریباً یکپنجمِ همه کودکان در چنین خانوارهایی زندگی میکردند؛ که این رقم ظرف دو دهه، یعنی از 1979 تا 1999، سهبرابر شده بود (اداره کار و بازنشستگی، 2012). افزایشِ تعدادِ کودکانی که در خانوادههای بیکار زندگی میکردند، در این افزایشِ فقرِ کودکان خودنمایی میکرد. 61درصد از کلِ کودکانِ فقیر در خانوارهایی زندگی میکردند که هیچیک از اعضایش شاغل نبودند. نیمی از کلِ کودکانِ فقیر در خانوادههای تکسرپرست زندگی میکردند. سهچهارمِ کودکانِ فقیر سفیدپوست بودند، اما ریسکِ فقرِ کودکان در کلِ گروههای قومیتیِ اقلیت (خصوصاً خانوارهای اصالتاً بنگلادشی یا پاکستانی) بالاتر بود (بردشاو، 2002). بنا به آمارهای سازمان همکاری و توسعه اقتصادی (OECD، 2009 الف)، برخی شواهد حاکی از آن است که هدفِ سیاستگذاریهای دولتِ جدیدِ حزب کارگر برای کاهشِ فقرِ کودکان، قدری اثرگذار بوده است.

جدول : درصد کودکانی (0 تا 17 سال) که در خانوادههای فقیر (کمتر از نصف میانه معیار درآمد) زندگی میکنند. منبع: (OECD، 2009ب)1
همانطور که میتوان در شکل 20.2 دید، تا نیمه دهه 2000 میلادی، فقرِ کودکان در بریتانیا اندکی کمتر از متوسطِ سازمان همکاری و توسعه اقتصادی بود: یکدهمِ کودکانِ بریتانیا در خانوارهایی با درآمدِ کمتر از نصفِ میانه معیارِ درآمد زندگی میکردند؛ که متوسط این نرخ برای کلِ کشورهای عضو سازمان، 12.4درصد بود. بنا به گزارشِ سالِ 2011 این سازمان با عنوانِ «بهبود وضع خانوادهها»، پیش از بحران مالی، نسبتِ کاهشِ فقرِ کودکان در بریتانیا بیشتر از دیگر کشورهای این سازمان بود. اما این گزارش میگوید که روندِ کاهشِ فقرِ کودکان متوقف شده است، و انتظار میرود که این پدیده افزایش یابد. این گزارش تاکید میکند که آنچه جای نگرانی است، هزینههای نسبتاً بالای مراقبت از کودکان در بریتانیا است که مانعی برای اشتغال در هر دو دسته خانوادههای کمدرآمد و با درآمد بالاتر محسوب میشود.
در مقایسه، نرخِ فقرِ کودکان در ایالات متحده بسیار بالاست: در نیمه دهه 2000، یکپنجم کودکان در خانوارهایی با درآمدِ کمتر از نصفِ میانه معیارِ درآمد زندگی میکردند. با تداومِ بحران مالی، پیشبینی میشود که فقرِ کودکان بیش از این هم افزایش یابد. تحلیلِ این سازمان میگوید که ایالات متحده با تقویتِ خدمات و مزایای کودکانِ خردسال، از جمله تصویبِ قانونِ مرخصیِ باحقوقِ والدین و بهرهگیری از موفقیتِ خدماتِ آموزش و مراقبت کودکان مانند طرح هداستارت، میتواند نرخِ فقر کودکان را تا حد زیادی کاهش دهد. ایالات متحده تنها کشور عضو این سازمان است که سیاستِ مرخصیِ باحقوقِ والدین در سطح ملی ندارد، هرچند برخی ایالتهای آن برای اینگونه مرخصیها مبالغی پرداخت میکنند.
در هر دو کشورِ ایالات متحده و بریتانیا، حجمِ شگفتآوری از پژوهش درباره علتها و پیامدهای فقرِ کودکان انجام شده است. هرچند بخشِ عمده این پژوهشها مستقیماً در رابطه با مداخلههای سیاستگذاری هستند و در قالبِ «چه کاری به درد کودکان میخورد؟» انجام میشوند (مثلاً: چیسلندسدیل و بروکزگان، 1995؛ ولدفگل، 2006)، باید پذیرفت که منافعِ کودکان ممکن است با منافع خانواده و منافع اجتماع متفاوت باشد (گلاس، 2001). مثلاً سیاستهایی که کاهشِ فقر با افزایشِ درآمدِ خانواده از طریقِ کارِ مُزدی را دنبال میکنند، لزوماً با میل به تقویتِ پیوندهای خانوادگی یا اولویتدادن به مراقبت از کودکانِ خردسال توسطِ والدین همخوان نیستند. پژوهشِ جامعهشناختی میتواند اطلاعات مفیدی برای طرحهای سیاستگذاری فراهم کند، اما نقشِ جامعهشناسی آن نیست که نقشه مهندسیِ اجتماعی را بسازد. بلکه نقشِ آن، «تحلیلِ دقیقِ فرآیندهای اجتماعی، آگاهییابی از جلوههای پنهان و ناخواسته این فرایندها، و تلاشِ پایدار برای درکِ واکنشهای طرفینِ درگیر در وضعیت» است (پورتز، 2000).
تحقیقاتِ زیادی به تحلیلِ پیچیدگیِ فرآیندهای اجتماعیِ مرتبط با «بزرگشدن در فقر» پرداختهاند. به دلیلِ درهمتنیدگیِ ساختارِ خانواده، خصیصههای والدین و فقرِ خانوار، تشخیص علتها و معلولها و پیامدهایشان چندان ساده نیست (دانکن و همکاران، 1998؛ مایر، 2010). اما برای فهمِ واکنشهای خودِ کودکان به فقرِ خانوادهشان، کارِ بسیار کمتری شده است. فقرِ کودک بر اساسِ درآمدِ خانوار محاسبه میشود، اما بنا به برخی مطالعاتِ پرنفوذِ فمینیستی میدانیم که ساختارِ اختصاصِ منابع در خانواده غالباً طبقِ الگوهای جنسیتی و نسلی است. بازگشایی «جعبه سیاهِ» مسائلِ مالیِ خانوار بسیار دشوار است. یکی از معدود مطالعاتی که درآمدِ خانوار را از منظرِ کودکان بررسی کرده است میگوید کودکانِ خردسال، حتی از سنِ هفتسالگی، در ترغیبِ والدین به خریدِ چیزی که میخواهند بسیار کاربلدند. اما با آنکه والدین غالباً حاضر به فداکاریِ مالی جهتِ حفظ کودک از جنبههای مشهودتر فقر هستند، کودکان نیز مانند بزرگسالان از محرومیّتِ نسبی رنج میبرند. ایدههای مصرفیای که در ذهنِ کودکان جای میگیرد، برآمده از تصاویرِ پُرزرقوبرقِ رسانهها و مقایسه با همتایان پولدارترشان است (میدلتون و همکاران، 1994؛ کوک، 2009).
خانواده کودک: چشماندازِ مسیر زندگی
پژوهشهای مسیر زندگی یک نکته را بهشکلِ قانعکنندهای نشان دادهاند: شرایطِ تاریخی، تغییرِ اقتصادی یا ساختارِ خانواده، زندگیِ کودک را «تعیین» نمیکند. بااینحال، برخی کودکان در شرایطی بسیار محرومتر از دیگران بزرگ میشوند که اثراتِ کوبندهای بر رفتارها و دستاوردهای آتیِ کودک دارد. پژوهشهای زیادی به فهمِ این مساله اختصاص یافتهاند که چرا محرومیت گریبانگیرِ مسیرِ زندگیِ برخی کودکان میشود، اما دیگران «برخلافِ حساب و کتابها» و علیرغمِ ریسکها زندگیِ موفقی میسازند. در مفهومِ ریسک، امکانِ پیشبینیِ فرصتهای زندگی بر مبنای وضعیتهای قبلی، نقشِ بنیادین دارد (باینر، 2001). الگوها و همبستگیهای روشنی میان وضعیتهای قبلی و بُروندادههای آتی وجود دارد. مثلاً فقرِ مداومِ کودک تاثیرِ مخرّبِ شناختهشدهای بر دستاوردهای تحصیلی دارد. بااینحال، تفاوتهای فردی شایانِ توجهی در مسیرِ رشدِ کودکان دیده میشود. برای درکِ فرصتهای زندگیِ کودکان، باید شیوه کُنشِ کودکان را در گزینش، شکلدهی و واکنش به دامنه وسیع انتخابهایی که در جوامعِ امروزی میسّرند جدی بگیریم.
برای پردهبرداشتن از فرآیندهایی که موجبِ تاثیرِ ریسکهای بیرونی بر آسیبپذیری و تابآوریِ کودکان میشود، مطالعه زندگیِ کودکان در کورانِ تحولاتِ شدیدِ اجتماعی و اقتصادی و فرهنگی مفید است. همچنین این کار به شناساییِ عواملی کمک میکند که ریسکها را به حداقل رسانده یا تشدید مینمایند. «کودکانِ دورانِ رکود» یکی از اولین نمونهها در این ژانر بود (الدر، [1974] 1999). در این مطالعه، دادههای آرشیوی درباره کودکانِ متولدشده در اُکلند (ایالت کالیفرنیا) در سالهای 1921-1920بررسی شدند. این مطالعه نشان داد که محرومیتِ اقتصادیِ دورانِ رکود، عمدتاً از طریقِ تغییرِ تجاربِ خانواده بر کودکان اثر گذاشته است؛ تغییراتی که روابطِ خانوادگی و تقسیم کار را متاثر کرده و فشار اجتماعی را افزایش داده بود.
همچنین الدر یک مطالعه تطبیقی نیز با استفاده از کودکانی انجام داد که درست هشتسال بعد، یعنی در بازه 1929-1928، در برکلی به دنیا آمده بودند. این مطالعه، تفاوتهای پررنگی میان شیوه تاثیرگذاریِ محرومیت اقتصادی را بر این دو گروه از کودکان نشان داد. کودکانِ اُکلند پس از یک بازه نسبتاً مطمئنِ آغاز کودکی در اوایل دهه 1920، به سختیهای رکود برخوردند. در مقابل، کودکانِ برکلی سالهای آغازین کودکیشان را در خانوادههایی گذراندند که زیر اضطراب و بیثباتیِ فوقالعاده بودند. اثراتِ سوءِ رکود بر کودکانِ برکلی، خصوصاً پسران، بسیار وخیمتر بود. گروهِ اُکلند آنقدر بزرگ شده بودند که کاری بیرون خانه دست و پا کنند، و همانطور که در بخش قبل دیدیم، کودکان با کار میتوانند جایگاه خود در خانواده را ارتقاء دهند. این مساله خصوصاً در دورانِ دشواریهای اقتصادی صدق میکند؛ یعنی زمانی که درآمدِ کودکان میتواند نقشی حیاتی در رفاهِ خانوادههایشان ایفا کند.
مطالعه الدر دو نیاز را موکداً نشان داد: نیازِ بهرسمیتشناختنِ کودکان بهعنوانِ بازیگرانِ تجربه خانوادگی خود، و نیازِ بهحسابآوردنِ روابطِ متعددی که الگوهای سازگاریِ خانوادگی را در دورانهای سخت تعیین میکنند. چنین بینشهایی در شکلدهی به چهار اصلِ زیربناییِ چشماندازِ «مسیر زندگی» نقش داشتهاند (الدر، 2001). اول، زمان و مکان تاریخیِ کودکی، اثری ماندگار بر زندگیِ فرد حک میکند. دوم، زمانبندی رُخدادها، گذارهای زندگی و انتخابهای رفتاری اهمیت حیاتی دارند. سوم، زندگیِ فرد پیوندی ناگسستنی با زندگیِ افرادِ مهمِ پیرامون او خصوصاً اعضای خانوادهاش دارد. چهارم، عاملیّتِ بشر (از جمله عاملیّت کودکان) را باید بهرسمیت شناخت. ما به نوبه خود توضیح میدهیم که این بینشها چه سهمی در مطالعات جدید درباره مناسباتِ متقابل میانِ تغییر اجتماعی، خانواده، و زندگیِ کودکان داشتهاند. این مطالعات پیش از انتشارِ آن پروژههای تحقیقاتیای انجام شدهاند که با حمایتِ نهادهای مختلفِ سرمایهگذار در اروپا و ایالات متحده، به دنبالِ بررسیِ آثارِ «رکود بزرگِ» فعلی بر زندگیِ خانوادگی و بهروزیِ کودکان بودهاند.
اثرِ ماندگارِ تغییر در زمانِ تاریخی
یک راه برای بررسی آثارِ ماندگار زمان تاریخی بر کودکان، مقایسه تجربه کودکان در جامعههای مختلف یا بافتهای اجتماعی-تاریخی متفاوت است (ودزورث، 1991؛ الدر، مدل و پارک، 1993). از آنجا که نمونههای طولی بیش از پیش در دسترس محققان قرار دارند، امکانِ مقایسه مسیرهای متنوع از کودکی تا آغاز بزرگسالی، برای کودکانی که در برهههای مختلفِ تاریخی به دنیا آمدهاند، وجود دارد. یک نمونه از این مطالعات که کودکان متولد 1958 و 1970 را در بریتانیا مقایسه کرده است، نشان میدهد که شرایطِ مادی خانوادهها برای دسته متاخر بهبود یافته است. همچنین این مطالعه نشان میدهد محرومیتهای انباشتیِ مرتبط با پیشینه اجتماعی-اقتصادیِ کودکان، به مُرور زمان پراهمیتتر شدهاند (شون و همکاران، 2002؛ شون، 2006). این نتیجه چندان مایه خوشنودی سیاستمدارانی نیست که امید داشتهاند فقط با بهبودِ سطحِ زندگی، بدونِ حلوفصلِ مساله نابرابری، بختِ زندگیِ کودکان را بهبود دهند. ارزیابیهای ذهنی از میزانِ بهروزیِ اقتصادی، معمولاً نه بر اساسِ مقایسه با گذشته، بلکه بر پایه انتظاراتِ فعلی از زندگی صورت میگیرد. کودکانی که خانوادههایشان در جریانِ بهبودِ کلیِ زندگی عقب ماندهاند، همچنان با محرومیت مواجهاند.
زمانبندی رُخدادها و زندگیهای درهمتنیده
تحقیقات در بریتانیا و ایالات متحده نشان دادهاند که در پیشبینی تواناییِ شناختی و دستاوردهای آموزشیِ کودکان، شرایطِ اقتصادیِ خانواده در اوایلِ کودکی مهمتر از سالهای بعد است (دانکن و بروکزگان، 1997؛ شون و همکاران، 2002). همچنین شایان ذکر است که از لحاظِ رُشدِ شناختیِ کودکان، منابعِ اقتصادیِ خانواده بسیار مهمتر از ساختارِ خانوادهاند (دانکن و بروکزگان، 1997؛ جشی و همکاران، 1999). بااینحال، اکثرِ تحقیقات تا به امروز میگویند کودکانی که تکسرپرستی یا گسستگیِ خانواده یا هر دو را تجربه کردهاند، به طور متوسط زندگیِ سختتر، گزینههای محدودتر و پیامدهای نامطلوبتری در مقایسه با دیگران دارند (راجرز و پرایور، 1998؛ مککلاک و همکاران، 2000).
ایلی و همکاران (1999) با استفاده از دادههای مربوط به متولدینِ بریتانیا در سالهای 1946، 1958 و 1970، روندهای درازمدت در رابطه میانِ طلاق یا جداییِ والدین با دستاوردهای تحصیلیِ کودکان در سنِ ترکِ مدرسه را بررسی کردهاند که بازهای به مدتِ رُبعقرن از جنگِ جهانیِ دوم به بعد را پوشش میدهد. نتایجِ آنها خلافِ این نظرِ مرسوم است که با افزایشِ شیوعِ طلاق، اثراتِ طلاق بر کودکان تشدید شدهاند. این نتایج بهواقع غافلگیرکنندهاند چرا که طلاق کمتر از نسلهای قبل مایه ننگ است و همچنین فرضیه منتخبِ محققان میگفت که با افزایشِ طلاق، مشکلات خانوادگیِ فرزندانِ طلاق نیز به طور متوسط کاهش مییابد. یافتههای یک مطالعه دیگر که با معیارهای متنوعترِ محرومیت، اما بر اساس همان نمونه متولدین 1958 و 1970 در بریتانیا انجام شد، تایید میکرد که رابطه میانِ طلاقِ والدین و محرومیتِ متعاقبِ آن در گذرِ زمان تا حدِ قابلِ توجهی ثابت مانده است (سیگلراشتن و همکاران، 2005). در این مطالعه، محرومیت با معیارِ خُلقوخوی کودکان و دستاوردهای تحصیلیشان در سنِ 11 سالگی سنجیده شد و در 30 سالگی، نداشتنِ صلاحیتِ تحصیلی، دریافتِ اعانه دولتی2 و سلامتِ روانی مطالعه شد. استواری این رابطه منفی میانِ طلاقِ والدین، بهروزیِ کودکان در 11 سالگی و محرومیتِ بزرگسالیِ متعاقبِ آن، جذابترین پرسشها را برای تحقیقاتِ آتی مطرح میکنند: چرا در بازهای که شاهدِ چنین تغییراتِ چشمگیری در تناوبِ طلاقها و پذیرشِ ساختارهای جایگزینِ خانوادگی هستیم، این رابطهها همچنان ثابت ماندهاند؟
برای پاسخ به این پرسش، پژوهشگران باید ابتدا روشن کنند که چه جنبههای از طلاقِ والدین واقعاً برای کودکان اهمیت دارد. آیا اُفتِ جایگاه اقتصادی برایشان مهم است؟ یا ازدستدادنِ سایه پدر؟ کاهشِ پیوندهای اجتماعی؟ کاهشِ مراقبتِ والدین؟ آیا همه اینها مهم است؟ آیا برای کودکانِ مختلف، مسائل متفاوتی اهمیت دارد؟ در مطالعاتی که با جزئیاتِ بیشتر به بافتِ تجربههای کودکی پرداختهاند و فرآیندهایی که منجر به عواقبِ بعدی میشوند را بررسی میکنند، میتوان بخشی از شواهد را دریافت. مثلاً یک مطالعه جذاب روی کودکانِ اسکاتلندی، از دیدگاهها و انتخابهای پیچیدهای رمزگشایی میکند که در پیِ جداییِ والدین یا دیگر تغییراتِ خانوادگی (ورود والد جدید یا مهاجرتِ خانواده) پیش میآیند (هایت و جیمیسون، 2007). یافتههای آنها میگوید که حتی تغییراتِ نسبتاً متداولِ خانوادگی نیز برای کودکان طبیعی و معمولی به نظر نمیرسد. از منظرِ کودک، چنین تحولهایی باعثِ گسست در آن چیزی میشود که از نظرشان «زندگیِ بهنجار» است.
تا همین اواخر، پیمایشگران هنگامِ بررسیِ جنبههای مختلفِ کودکی، ترجیح میدادند به جای پرسش از خودِ کودکان، از پاسخدهندگانِ بزرگسال مثلاً والدین یا معلمان بخواهند تا زندگیِ کودکان را گزارش دهند. علتِ این گرایش تا حدی دغدغههایی درباره تواناییِ شناختیِ کودکان در پردازش و پاسخگویی به سوالاتِ ساختاریافته درباره رفتار، ادراکات، نظرات و باورها بود. اما با گنجاندنِ کودکان بهمثابه پاسخدهنده پیمایشهای طولی، دانشمندانِ علومِ اجتماعی میتوانند درکِ نظری و دانشِ تجربی درباره پویاییهای شمول و طردِ اجتماعی (و بالتبع اثرِ آنها بر تجربههای کودکی و خطِ سیرِ زندگیِ کودکان) را بهبود بخشند.
مصاحبه با کودکان، مشکلاتِ روششناختیِ خاصی را پیش میآورد که میتواند بر کیفیتِ دادهها اثر بگذارد (اسکات، 2008). بهویژه تکنیکهای پیمایش شاید به علتِ محدودیتهای شناختی و زبانی، برای کودکان کمسنوسال مناسب نباشد. بااینحال، کودکان از زمانِ نونهالی (10 سالگی) کاملاً قدرتِ ارائه اطلاعاتِ معنادار و روشنکننده را دارند. تحقیقات درباره پاسخگوییِ کودکان از تحقیقات درباره پاسخگوییِ بزرگسالان عقب مانده است. هرچند پاسخهای کودکان برخی دغدغههای ویژه (مثلاً مساله قدرت و اخلاقیات) را پیش میآورد، ولی اگر سوالی پرسیده شود که کودکان قادر و مایل به پاسخگویی آن باشند، سنِ کم مانعی برای جمعآوریِ دادههای باکیفیت نخواهد بود.
و اما عاملیّت کودکان؛ کودکانِ نقشی کنشگرانه و فعال در شکلدهی به مسیر زندگیشان دارند. البته بسیاری از تجربههای کودکی (از جمله فقر و گسیختگی خانواده) تحت کنترل کودک نیستند. اما فرآیندی که تجربه کودکی و عواقبِ بزرگسالی را پیوند میدهد، شاملِ زنجیرههای متعددی از کنشهاست که کودک شخصاً آغازگرشان است.
یک زنجیره پیوند در مطالعهای در بریتانیا ردیابی شد که گروهی از جوانان را از سنِ 10 سالگی تا انتخابِ اولین شریک عاطفیشان دنبال میکرد. این مطالعه نشان داد که مشکلاتِ رفتاری در کودکی، ریسکِ انتخابِ یک «منحرف» را بهعنوان اولین شریک عاطفی افزایش میدهد: منحرف به معنای کسی که دارای رفتار ضداجتماعی، سوءمصرفِ مداومِ موادِ مخدر یا الکل، یا مشکلاتِ برجسته در روابط بینفردی است (راتر و همکاران، 1995). احتمال انتخابِ شریکِ منحرف در دختران بیشتر از پسران بود. اما آنچه ریسکِ چنین کاری را کمتر میکرد، برای هر دو جنسیت مشابه بود. کودکانی که در برنامهریزیِ انتخابهای زندگیشان دوراندیشی داشتند با ریسکِ کمتری مواجه بودند، و آنهایی که گروهِ همتایانشان بزهکار نبودند به احتمالِ کمتری درگیر رابطههای «مسئلهساز» میشدند. محیطِ خانوادگی مساعد نیز تاثیرِ مثبت داشت.
کودکان از میانِ گزینههایی دست به انتخاب میزنند که سنگبنای مسیرِ زندگیِ آیندهشان را شکل میدهد. این انتخابها اغلب در جهتِ تشدیدِ گرایشهای موجود در آنهاست. اگر کودکی تمایلات منحرف داشته باشد، گروهِ همتایانِ مسئلهساز باعث میشوند احتمال آنکه به جاده خاکی بزند افزایش یابد؛ اما دوستانِ موفقتر، انگیزه بیشتری به کودک میدهند تا برای موفقیتِ خود تلاش کند. نتایجِ نهایی در افرادِ مختلف تفاوتهای حائز اهمیتی دارد. مزیتهای خانوادگی، دردسرها، ژنها و محیط همگی بر بختِ کودک برای موفقیت اثر دارند، اما درهرحال، زندگیِ کودک از آنِ خود اوست و تا حدِ زیادی محصولِ دستِ شخصِ اوست.
کودکان و خانوادهها: نگاه به گذشته و آینده
در این فصل فرض گرفتیم که کودکی، همانند خانواده، ساختِ اجتماعی است. نحوه فهمِ کودکی، در یک زمان و مکانِ خاص، دانش و درک ما را چارچوببندی میکند. در جامعهشناسی تا همین اواخر کودکان زیرمجموعه خانواده و خانوار قرار داشتند و فینفسه کنشگر محسوب نمیشدند. جامعهشناسیِ نوینِ کودکی به درستی بر عاملیّتِ کودکان تاکید میکند. کودکان قربانیِ منفعل شرایط نیستند؛ آنها کنشگرند و بر زندگیِ دیگر افرادِ پیرامونِ خود نفوذ دارند، و در دایره فرصتها و محدودیتهایی که زندگیِ امروزی پیش میآورد، دست به انتخاب میزنند. این فرصتها و محدودیتها پیوندِ تنگاتنگی با آن موضعهای اجتماعی دارند که در بافتِ خانواده بازتولید شده و از یک نسل به نسلِ دیگر منتقل میشوند. اما سرنوشتِ کودکان از پیش مقدّر نیست. نتیجه این فرآیندها برای کودکانِ مختلف، تفاوتهای زیادی دارد: برخی از کودکان علیرغمِ شرایطِ نامساعدِ کودکی، از جمله فقر و گسیختگیِ خانواده، و برخلافِ همه حساب و کتابها شکوفا میشوند.
ما اصرار داشتهایم که برای درکِ بهروزیِ فعلی و مسیرهای آتی کودکان، بافتِ خانواده اهمیتِ فراوان دارد. کودکان بهواقع کنشگراند؛ اما کنشگری نه امری فردی، که مسئلهای ارتباطی است. کنشها و انتخابهای کودکان به زندگی دیگران، خصوصاً اعضای خانوادهشان، وابستگیِ متقابل دارد. زندگی والدین نیز با زندگی کودکانشان وابستگیِ متقابل دارد. البته جایگاهِ سنی تفاوتهای مهمی را از لحاظِ قدرت رقم میزند. اما همانطور که در هر دو مثالِ کارِ کودکان و واکنشهایشان به سندرمِ مخمصه زمانی دیدیم، کودکان از سنینِ بسیار پایین فعالانه محیطِ خانوادگیشان را شکل میدهند.
مطالعه خانوادههای کودکان فراتر از شکافهای میان رشتههای مختلف است، و برای مقاصدِ مختلفِ چنین پژوهشهایی به روششناسیهای گوناگون نیاز است. گزارهای قدیمی درباره «پارادایمی جدید برای جامعهشناسیِ کودکی» گفته است باید از سنتهایِ روانشناسیِ رُشد فاصله گرفت (پراوت و جیمز، 1990). همچنین گفتهاند که قومنگاری روشی است که بهویژه برای مطالعه کودکی سودمند است. هردوی این ادعاها ناگوارند. هماکنون شکافی میان دو دسته از پژوهشها وجود دارد: در یک سو مطالعاتِ عمدتاً کمّی درباره خانواده کودک است که از دیدگاهِ مسیرِ زندگی (که از نظریات رُشد هم بهره میبرد) استفاده میکند؛ و در سوی دیگر، تحقیقات عمدتاً کیفی قرار دارد که دیدگاههای کودکان را کاوش میکند. این شکاف باید پر شود. مساله آن نیست که کودکان را بشر یا در مسیر بشر شُدن بفهمیم. ما به هر دو برداشت نیاز داریم.
ما تاکید کردهایم که نباید با نگاه به کودکان صرفاً در قالبِ خانواده یا خانوار، آنها را به حاشیه راند. چنین کاری موضعِ کودکان را پنهان میکند. اگر کودکان در آمارها دیده شوند، روشن میشود که منافعشان ممکن است متفاوت از منافع زنان، والدین یا سایرِ گروههای جامعه باشد. تعارضِ بالقوه منافع میانِ کودکان و دیگ گروههای اجتماع زمانی به چشم میآید که منابعی محدود برای توزیع داشته باشیم (مثلاً در ماجرای فقرِ کودکان). همچنین شاید میانِ نیاز کودک به پایداریِ خانواده و میلِ بزرگسالان به آزادی و انتخابهای خانوادگیِ بازتر تعارض به وجود آید.
ماجرای غامضِ تغییر یا زوالِ خانواده، چالش ویژهای برای مطالعات آتیِ درباره خانواده کودک است. پژوهشها درباره اثراتی که گسیختگیِ خانواده، تنوعِ خانواده، تغییرِ توازنِ کار-خانواده، و فرهنگهای متفاوتِ مراقبت بر کودکان دارد، معمولاً جنجالبرانگیزند. تفسیرها اغلب رنگ و بوی ایدئولوژی دارند و ادعاها بسیار فراتر از دانشِ حاصل از پژوهشها هستند. نمونه تفسیرهایی که نقابِ ایدئولوژی بر چهره زدهاند را میتوان در هر دو اردوگاهِ لیبرال و محافظهکار یافت. یا به تعبیرِ مرسومِ فعلی، باید ادبیاتِ مربوط به خانواده کودک را «واسازی» کرد تا ببینیم ایدهآلهای کودکی و خانواده تا کجا نهفقط پرسشهایی که میپرسیم، بلکه جوابهایی که مییابیم را نیز شکل دادهاند.
این مقاله ترجمهای است از:
Jacqueline Scott (2014) Children’s Families: A Child-Centered Perspective, in: Judith Treas, Jacqueline Scott, and Martin Richards (Eds) (2014) The Wiley Blackwell Companion to The Sociology of Families, Wiley-Blackwell.
پینوشتها:
[1] OECD (2008b), Growing Unequal: Income Distribution and Poverty in OECD Countries.
[2] Means-Tested Benefits: اعانههای پرداختی در سیستم دولت رفاه بریتانیا به کسانی که بتوانند نشان دهند درآمد و سرمایه آنها کمتر از حد معینی است.
نویسنده مطلب : ژاکلین اسکات
منبع دریافت این مطلب : ترجمان علوم انسانی